مردیتعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا گرفتار قبیلهن وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند. وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی؟گفت: زن های وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند چیزی را از آنها بخواهیم کهنتوانند انجام بدهند. خواسته های دو دوستم را انجام دادند و آنها را کشتند. وقتینوبت به من رسید به آنها گفتم: لطفا زشت ترین شما مرا بکشد
********************
یکروز سه زن که سر یک چیز پیش پا افتاده دعوایشان شده بود در کلانتری با صدای بلندداد و بیداد راه انداخته بودند. طوری که کم مانده بود شیشه ها ترک بردارند. ظاهراقصد ساکت شدن هم نداشتند. اما وقتی مامور پلیس به آنها گفت که اول کسی که مسن تراز دو نفر دیگر است، حرفش را بزند، همه آنها ساکت شدند
آقاى جك،رفته بود استخدام بشود . صورتش را شش تیغه كرده بود و كراوات تازه اش را به گردنشبسته بود و لباس پلو خورى اش را پوشیده بود و حاضر شده بود تا به پرسش هاى مدیرشركت جواب بدهد . آقاى مدیر شركت، بجاى اینكه مثل نكیر و منكر از آقاى جك سین جیمبكند، یك ورقه كاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به یك سئوال پاسخ بدهد . سئوالاین بود : "شما در یك شب بسیار سرد و طوفانى، در جاده اى خلوت رانندگىمیكنید، ناگهان متوجه میشوید كه سه نفر در ایستگاه اتوبوس، به انتظار رسیدناتوبوس، این پا و آن پا میكنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه اىهستند .یكى از آنها پیر زن بیمارى است كه اگر هر چه زود تر كمكى به او نشود ممكناست همانجا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند . دومین نفر، صمیمى ترین وقدیمى ترین دوست شماست كه حتى یك بار شما را از مرگ نجات داده است . و نفر سوم،دختر خانم بسیار زیبایى است كه زن رویایى شماست و شما همواره آرزو داشته اید او رادر كنار خود داشته باشید . اگر اتومبیل شما فقط یك جاى خالى داشته باشد، شما ازمیان این سه نفر كدامیك را سوار ماشین تان مى كنید؟؟ پیرزن بیمار؟؟ دوست قدیمى؟؟یا آن دختر زیبا را؟؟ جوابى كه آقاى جك به مدیر شركت داد، سبب شد تا از میان دویستنفر متقاضى، برنده شود و به استخدام شركت در آید. راستى، میدانید آقاى جك چه جوابىداد ؟؟ اگر شما جاى او بودید چه كار میكردید ؟؟ و اما پاسخ آقاى جك : آقاى جك گفت: من سویچ ماشینم را میدهم به آن دوست قدیمى ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستانبرساند، و خود من با آن دختر خانم زیبا در ایستگاه اتوبوس میمانم تا اتوبوس از راهبرسد و ما را سوار كند.
امروز ظهر شیطان را دیدم !
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت.
گفتم: ظهرشده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنیآدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند.
شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگیخدا به سینه می زنی؟
گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدمانسانها،آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم،روزانه به صدهادسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناریآرام بخوابد،زیر لب گفت:
آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن،نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود،
و گرنه دربرابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر شیاطینی.!
یكسخنران معروف در مجلسی كه دویست نفر در آن حضور داشتند ، یك اسكناس هزار تومانی رااز جیبش بیرون آورد و پرسید : چه كسی مایل است این اسكناس را داشته باشد؟
دستهمه حاضرین بالا رفت .
سخنرانگفت : بسیار خوب ، من این اسكناس را به یكی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهیم كاری بكنم ؛ و سپس در برابر نگاه های متعجب ، اسكناس را مچاله كرد و پرسید: چه كسی هنوز مایل است این اسكناس را داشته باشد ؟ و باز دست های حاضرین بالا رفت. این بار مرد اسكناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال كرد وبا كفش خود آن را روی زمین كشید . بعد اسكناس را برداشت و پرسید : خب حالا چه كسیحاضر است صاحب این اسكناس شود ؟ و باز دست همه بالا رفت .
سخنرانگفت : با این بلا هایی كه من سر این اسكناس آوردم ، از ارزش اسكناس چیزی كم نشد وهمه شما خواهان آن هستید .
وادامه داد : در زندگی واقعی هم همین طور است ، ما در بسیاری از موارد با تصمیماتیكه می گیریم یا با مشكلاتی كه روبرو می شویم ، خم می شویم ، مچاله می شویم ، خاكآلود می شویم و احساس می كنیم كه دیگر پشیزی ارزش نداریم ، ولی این گونه نیست وصرف نظر از اینكه چه بلایی سرمان آمده است ، هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم وهنوز هم برای افرادی كه دو ستمان دارند ، آدم با ارزشی هستیم.
متن زیر را نه به لحاظ طنزی که در آن استبلکه بیشتر از جهت تدبر و تامل بر رفتار خودمان آورده ام. بنگریم با خود و دیگرانچه کرده ایم و دیگران با این ملت چه کرده اند. از این هنگام پیش بینی رفتار خود دربهشت و جهنم را به نگارش در میاوریم. اینکه اینگونه بوده ایم یا شده ایم دیگرمسئله نیست. مسئله این است که چه کنیم که اینگونه انگاشته نشویم.
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آنرا می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: ای عابد، برگرد و بهعبادت خود مشغول باش!» عابد گفت: نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت ودرگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اشنشست. ابلیس در این میان گفت:
درباره این سایت